ミ★ミبــــــازی روزگــــارミ★ミ | ||
|
عشق یعنی چه؟! عشق یعنی نان به دست کودکی دادن و او از شدت شرمش بگوید،آقا من گدا نیستم! ولی آن چهره اش ؛هویدا می کند آن احتیاجش را عشق یعنی گریه کردن از برای کودکی که در سرمای نامرد زمانه «ها»خود را در میان آن دو دستش لحظه ای گرمی به آن تن می دهد تا در این سرما بماند شاید... عابری از روی دلسوزی خریدی را کند تا که امشب سیر سر به بالینش نهد. عشق یعنی تن فروشی!!! فروش عزت آن مادری که می داند کودکی چشم به در برای لقمه ای نانی درون خانه اش دارد. عشق یعنی...خدا را درون چهره ی آن کودک معصوم دیدن نمی داند خدایی چیست؟ نمی داند خدایش کیست؟ و هر کس تکه ای نانی به دستش داد او را خدا نـــامد خدایش میشود نــاجی کاش میشد هر کسی اینجا... خــــدا بــــاشد.
حالا که از راه رسیدی ..با من راه بیا..
مثل تو پاییز ها و مهرها آمدند ورفتند ولی مهری نداشتند...
شاید به خاطر خاطرات سبزی که زودتر تمام شد..
با آبانـــت زندگی میکنم و آذرت را به یاد میسپارم..
|
|
[ : بازی روزگار ] [ ] |